الهه ی الهام
انجمن ادبی

در بندر آبی چشمانت

باران رنگ های آهنگین دارد

خورشید و بادبان های خیره کننده سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.

در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا و پرنده هایی در دوردست به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانتبرف در تابستان می آید.

کشتی هایی با بار فیروزه که دریا را در خود غرقه می سازند بی آنکه خود غرق شوند.

در بندر آبی چشمانت بر صخره های پراکنده می دوم

چون کودکی عطر دریا را به درون می کشم و خسته باز می گردم چون پرنده ای.

در بندر آبی چشمانتسنگ ها آواز شبانه می خوانند

در کتاب بسته ی چشمانت چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای کاش ،

ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت بادبان بر افرازم.

"نزار قبانی"

بزرگترین گناه من ای شاهزاده دریاچشم

دوست داشتن كودكانه ی تو بود!

(كودكانْ عاشقان ِبزرگند)

نخستین - و نه آخرین - اشتباه من زندگی كولی وارم بود

آماده بودنم برای حیرت ازعبور ساده ی شب و روز

و برای هزار پاره شدن در راه هر كسی كه دوستش میداشتم

لغزش من دیدن كودكانه ی جهان بود !

اشتباهم بیرون كشیدن عشق از سیاهی به سوی نور

و گشودن آغوشم هم چون دریچه های دیر به سوی تمام عاشقان !

یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:شعر,عرب,نزار قبانی, گناه, :: 12:6 :: نويسنده : حسن سلمانی

نا بینای جنگ

 

شصت سال نابینا گشته است یا که بیش

در پشت آن دیوار و این درختان به رنج و طیش

با عمر طولانی و طاقت فرسابر صندلی چرخدار خویش

در زیر آفتاب و باد، در راهروی بیمارستان سربازان



ادامه مطلب ...
یک شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:نابینای جنگ,داگلاسد دان,چمانی,الهه الهام, :: 13:20 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

 

 

« هدف»

 شلیک کردم

 

یکی از ما دو بایست می مرد

او می بود یا من ،هیچ کاری نمی شد کرد

و هیچ کس نمی تواند مرا سرزنش کند

تو هم اگر جای من بودی چنین می کردی

مادرم از ترس نمی تواند بخوابد؛

شاید هم

            از خطر بزرگی که در کمین من است.

شاید بهتر همین باشد

مردن

و

او را از ترس رهاندن.

بد، بد است و نگرانی همیشه هست

شاید او تک فرزند بود

هنوز خدا سکوت کرده است و چیزی نمی گوید

و حتی

کلمه ای برای هدایت ما نمی گوید

اگر آن ها مرا بکشند

اول آن پسر را خواهم یافت

تا هر چه در ذهن دارم به او بگویم

تا بدانم و درک کنم

کدام یک به بدترین وضع گلوله را حس کردیم

و از او پوزش بطلبم

اگر زهره این کار را می داشتم!

اینجا هر آنچه هست کلاف سردر گم است و پریشانی

فقط در اینجا می توان دید گریه ی مرد را یا هق هق گریه اش را

و این یعنی خدا هیچ اعتنائی به ما نمی کند

که این به راستی وضعیت اسفناک و خونباری است !

شاعر :دابلیو .اچ .آدن

مترجم:زین العابدین چمانی

تاریخ ترجمه:30شهریور 1387

سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : حسن سلمانی

"روزی نامش را بر ماسه ساحل نگاشتم "

روزی نامش را بر ماسه ساحل نگاشتم 

اما موجی آمد و آنرا بزدود

دگر بار آنرا برای دومین بار نوشتم 

اما جزر و مدی آمد و تلاشم را بر آب داد

مرا ندا داد"بیهوده مرد!

تلاشت بیهوده است

می خواهی یک چیز از بین رفتنی را 

نامیرا کنی 

زیرا من نیز خود اینگونه فرو خواهم پاشید 

و نامم نیز اینگونه از خاطرت محو خواهد شد "

گفتم :" اینگونه نیست 

بگذار کهین چیزها نیز پدید آیند 

و در گرد و غبار زمان محو شوند 

اما تو با نام و آوازه خواهی زیست 

شعر مرا حسن بی نظیر تو جاودانه خواهد کرد 

و در ملکوت نام زیبای باشکوهت را تحریر خواهد کرد 

با اینکه مرگ تمام دنیا را مقهور خویش ساخته 

عشقمان به حیات خود ادامه خواهد داد

و زندگی دوباره را از سر خواهد گرفت ."

شاعر :ادموند اسپنسر متوفی 1599میلادی

مترجم :زین العابدین چمانی

 

چهار شنبه 7 مهر 1392برچسب:ماسه ساحل ,ادموند اسپنسر ,چمانی, :: 16:17 :: نويسنده : حسن سلمانی

« برای مادیانم»

ای تند و تیز و نجیب!

علف های سبز می رویند

سبز، جایی که تو می خرامیدی

خشکسالی به سر رسید

و پرندگان، همگی نغمه سر می دهند

و تمامی جاده های بهاری

تو را  انتظار می کشند

ای تند و تیز و نجیب

و من با کلماتی این چنین ساده

نرم و راحت

از تو یاد می کنم

حال آن که، تو چشم فرو بسته ای و گوش

و ننیوشی آنچه از تو می گویم

و سر بر نیاوری،

از جایی که آرمیده ای

و باز نکنی، چشمان تیره و کشیده ی خویش را

ای تند و تیز و نجیب

مادیان خوشتراش گام من

بسان مه و روح،

سپید چون ابر

چه بگویم به سوار تو!

آن که بیش از همه

دلتنگ توست

جز آن که،« هر زایشی را مرگیست 

و هر عشق را فراقیست.»

مرگ، بگو

من نمی دانم

حیات: نیک دانستم.

آن میل تاخت به پیش است

که مرا به رقص می آورد

صدای نمایش، مزه ی علف، میله ی فلزی لگام

به او بگو

آخرین بار چه کسی بر من سوار شد؟

مرگ هیچ چیز نیست

مرگ اصلاً مزه ای ندارد!

شعر: جودیس رایت

مترجم: زین الابدین چمانی

15 فروردین 83

چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:جودیس رایت,چمانی,مادیانم,الهه ی الهام, :: 12:51 :: نويسنده : حسن سلمانی

« برای نوه ی نوزادم...»

کاترین عزیزم

آینده ی تو،

هیچگاه نمی تواند، گذشته ی مرا دریابد

مرزهای مشترکمان، بسیار اندکند

و سرزمین های داخلی مان، بسیار وسیع

با این حال هنوز در پست گمرک

نسیم های ملایم، آزادانه می وزند

و آنچه تماماً بدان نیازمندیم

شناخت یکدیگر است

گرچه، روز وجود تو را بیدار خواهد کرد

و تاریکی اقلیم وجود مرا فرا می گیرد

برّ و بیابانِ اقلیم وجودت،

کنون خفته در تاریکی ست

و تبسم تو، سپیده دم بی ابر و صاف است.

شاعر: ای.جی.اسکوئل

مترجم: زین الابدین چمانی

تاریخ ترجمه: فروردین 83

چهار شنبه 27 شهريور 1387برچسب:چمانی,نوه ی نوزاد,الهه ی الهام, شعر انگلیسی, :: 13:42 :: نويسنده : حسن سلمانی

« مزار نوشته ی یک فرمانروای مستبد..»

نوعی کمال؛

آنچه که به دنبالش بود

و شعری که، می سرود

می شد آسان فهمید

او حماقت انسان را، همچون کف دستش می شناخت

و به سپاه و ناوگان

بسیار علاقه داشت

وقتی که می خندید

سناتورهای محترم، از خنده روده بر می شدند

وقتی که می گریست،

کودکان خردسال، در خیابان های بی دفاع،

پرپر می شدند.

شاعر: دبلیو.اچ.ادن انگلیسی

مترجم: زین العابدین چمانی

چهار شنبه 29 بهمن 1393برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « سوو بولا ندیرمیاخ»

سوو بولاندیرمیاخ،

دیئسن آشاقی محله ده

بیر گورچین سو ایچیر

یا اوزاق بیر مئشده

سئرچه لر سودا چیمیر

یا که آبادلیقدا، کوزه لر دولدورولور

سوو بولاندیرمیاخ

بلکه بو آخار سودا،

یئتیشه سئود آغاجین دیبینه

تا یوسون آپارسین کدری اوره کدن

دیئسن بیر درویش ائوز قوری چورگینی

ایسلادیر همین سودان

چای قیراقینا باخین ،گلدی بیر گوئزل قادین

سوو بولاندیرمیاخ

گوئزل اوز ایندی دئسخ،ایکی قات اولدی یقین

نه شیرین دادلی بو سو!

نه دورو تمیز بو چای!

یوخاری محله نین آداملاری

نه قدر صفالیدیر!

بولاقلاری قایناسین

اینکلری سوتلانسین

من گوئرمدیم کندلرینی

شبهه سیز چپرلرین یانیندا

تانرینین آیاغ یئرین گئورملیسن

اورادا آی ایشیقی

دانیشیق وسعتی جاق ایشیق ساچیر

شبهه سیز یوخاری محله نین کندینده

هئره لری قیسا اولور

اورانین خالقی بیلیر 

لاله نه دیر!

صانکی گئو رنگی دغوردان گوئ دیر!

بیر چیچک آچیلاندا

کند اهلی خبردار اولونور

نئجه کند اولسا اورا؟

کوچه باغلاریندا

موسیقی نغمه لری یایلسین

چای باشیندا اوتورانلار

سوو چوخدان تانییرلار

دئملی اونو قانیرلار

هئچ زمان ائوز سولارین

یوخ!بولاندیرمییبلار.

بئله دیر ! بیزده گره ک

سوو زیغ ائیلمییاق،پالچیقا دئوندر مییاق.

دیلمانج:زین العابدین چمانی

                                   5/1/1386

چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:سووی بولاندیرمیاخ,سهراب,چمانی,شعر, :: 14:16 :: نويسنده : حسن سلمانی

« فاصله ی زندگی»

ماهیان آذرخشی در شب تاریک دریا

و پرندگان، آذرخشی در شب تاریک جنگلند

*

استخوان های ما نیز

آذرخشی در تاریکی تن ما هستند

آه، جهان به تمامی شبی است

و زندگی آذرخشی در آن.

شاعر: اکتاویو پاز

مترجم: دکتر علی اکبر فرهنگی

 

 

شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:58 :: نويسنده : حسن سلمانی

« سنگ گور شاعر»

سعی کرد سرودی سر دهد

نه که به خاطر آورد

زندگی واقعی، دروغ هایی که پراکنده بود

و به خاطر آورد

زندگی دروغین وقایعی را که بر او گذشته بود.

شاعر: اکتاویو پاز

ترجمه: دکتر علی اکبر فرهنگی

شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 9:52 :: نويسنده : حسن سلمانی

« فاصله ی زندگی»

ماهیان آذرخشی در شب تاریک دریا

و پرندگان، آذرخشی در شب تاریک جنگلند

*

استخوان های ما نیز

آذرخشی در تاریکی تن ما هستند

آه، جهان به تمامی شبی است

و زندگی آذرخشی در آن.

شعر: اوکتاویو پاز -  ترجمه: علی اکبر فرهنگی

 

چهار شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:اکتاویوپاز,حسن سلمانی,الهه,زندگی, :: 10:51 :: نويسنده : حسن سلمانی

« دو کالبد»

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو موجند

و شب، اقیانوسی ست

*

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو صخره اند

 و شب، بیابانی ست

*

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو ریشه اند

که به شب بسته شده اند

*

دو کالبد چهره به چهره

گاه دو شمشیرند

که با به هم خوردن:

در شب، جرقه ها می پراکنند

*

دو کالبد چهره به چهره

دو ستاره اند در حال هبوط

در آسمانی تهی.

شعر: اوکتاویو پاز-ترجمه علی اکبر فرهنگی

 

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : حسن سلمانی

«زندگی شاعر»

 

کلمات، آری، ساخته شده از هوا

و در هوا حل شده اند.

بگذار خود را در میان کلمات گم کنم

بگذار نسیمی در میان لبانی زنده باشم

تنفسی که سرگشته وار، به همه جا سرک می کشد

-      بدون مانعی و سدّی-

عطر یک لحظه که در هوا پراکنده می شود.

*

حتی نور

خود گمشده ای است.

 

چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:پاز,فرهنگی ,حسن سلمانی, :: 10:46 :: نويسنده : حسن سلمانی

 بزرگ مردان

بزرگان این زمین

با تبسم و سلام سرد و خشک خویش 

تایید می کنند

که خشم و ظلم و جور زائیده اند ز خویش

بزرگان این زمین

بسیار نگران جنگ هایی هستند که می برند به پیش

و بس آگاهند از ارزش آن جنگ ها به ظن خویش

شما ای سپهسالاران 

با نشان های قرمز و زرین

شما ای وزیران و شاهزادگان 

بزرگ مردان!

چرا نمی توانید سکوت کنید برای درگذشتگان

به قبرستان های ساده سری بزنید

و آنگاه 

از قربانیان نجیبمان

و خسارت

به پل های چوبی دم بزنید

شعر : زیگ فرید ساسون

ترجمه: زین العابدین چمانی

تاریخ: 83/2/7

شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : حسن سلمانی

 آکالیپتوس شهر

ای اکالیپتوس خیابان شهر

آسفالت سفت پیش پای توست

حال آنکه تو باید 

در فضای خنک دالان جنگل پر برگ باشی

و پرنده ای وحشی بر شاخسار تو نغمه سر دهد

اینجا 

تو در نظر من 

همچون اسب گاری نحیفی هستی

که عقیم گشته،

شکسته،

و چیزی از  کار افتاده گشته

شلاق خورده و محکم بسته شده

و روزگارش سیاه گشته

کسی که سر به زیریش 

حالت بی روح سردش

نشانی است از نا امیدیش

ای آکالیپتوس شهر

دیدن روی تو اینچنین

غمگنانه است و رقتبار

که در چمن سیاه آسفالت 

قرا ر گرفته ای!

ای همشهری

آنها بر ما چه کرده اند؟


شعر : کاث واکر

مترجم : زین العابدین چمانی

تاریخ: 84/9/27

 

شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «دلکم...!»

درد خود را خودت بِکِش

در هر جا از آن سخن مگو

دلکم!

روی درد را باز مکن

پرده دریده می شود

دلکم

هی خود خوری می کردی

«نمی توانم صبر کنم» می گفتی

هم در خیر و هم اندر شر

نیک سخن بگو ، نیک بشنو

ارزش هر لحظه را بدان

بهای جان را بدار

ارزش دنیا را

فقط در زر و سیم مگرد

پخته خواهد کرد آشش را

تکان خواهد داد سرش را

بینداز این تاس نردش را

هیچ کرم و سخاوتی نیست زرش را

آرزوها را جانی است

جان را خون جوشانی است

درمان هزاران درد

نهفته اندر

یک قطره خوی سرد

ای دلکم!

خودت دوای دردت باش

خودت کاشانه ات را بساز

خودت آهنگ خویش را بنواز

این سیم و این پرده

دلکم!

بگری تا چشمانت پر آب می شوند

تا زرد و بیتاب می شوند

خادم و رعیت رادمرد شدن

به از 

خان و ارباب نامرد شدن

ای دلکم!

شعر از: زلیم خان یعقوب

دیلمانج: زین العابدین چمانی

 

سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : حسن سلمانی

شیر کوهی

ازمیان برف های دی صعود کردیم

وارد دره ژرف لوبو شدیم

درختان صنوبر تیره وتار می شوند

درخت بلسان گرفته و غمگین است

بنظر می رسد آب هنوز یخ نزده باشد

و رد پا هنوز معلوم است

مردان!

دو مرد!

انسانها!

           تنها موجود هراسناک جهان!

آنها تعلل می کنند

ما تعلل می کنیم

آنها اسلحه دارند

ما هیچ اسلحه ای نداریم

آنگاه همه به پیش می رویم

ناگاه

دو مکزیکی غریبه از دل تاریکی و

                                       برف دره ژرف لوبو پدیدار می شوند

"آنها در این جا، در این رد پای محو شونده چه می کنند؟"از خود پرسیدیم

"او چه چیزی را حمل می کند؟"

"چیزی زرد رنگ"

"شاید گوزنی باشد؟"

 

"دوستان با خود چه دارید؟"

                                  "شیر"

او تبسم احمقانه ای می کند گویی اشتباهی سر زده است

و ما تبسم احمقانه ای می کنیم گوی نمی دانستیم

آن کاملاً آرام و گندمگون می نمود

یک شیر کوهی

گربه سانی لاغر و بلند و زرد،گویی ماده شیر است

مرده!

    او با لبخند احمقانه ای می گوید

امروز صبح آنرا انداخته،شکار کرده است.

سرش را بلند کرد

صورت گرد وروشنش،سفید همچو برف

سر گرد و خوش ترکیبش با دو گوش مرده

و خطوط چهره اش درخشان به زیر برف

با شعاع تیز وتار

پرتوی زیبای تیز وتار دربرف سفید چهره اش

با خود میگویم

"آیا چشمان زیبای بی فروغ

                                 زیباست؟!"

آنها به سوی ماهور می روند

ما به درون تاریکی لوبو می شویم

بر فراز درختان کنام وی را یافتم

سوراخی در صخره های درخشان به رنگ پرتقال خونی که از دور پیدا بود

غاری کوچک

استخوان ها و شاخه های کوچک و صعودی پر مخاطره

باز از خود پرسیدم

"پس او دیگر هیچگاه ازآن راه بالا نمی پرد؟"

و درخشش زرد شکار بلند شیر کوهی را نخواهیم دید

و با خطوط درخشان چهره ی یخ زده اش

از برون سایه غار صخره ی پرتقال خونی رنگ

و از فراز درختان دهانه ی تاریک دره لوبو

               دیگر هرگز به تماشا نخواهد نشست

در عوض ، من به بیرون می نگرم

از برون به تاریکی دشت ،

همچو رویایی که هیچگاه تحقق نمی یابد :

به برف کوه های سانگرودو کریستو ، به یخ کوه های پیکوریس

و پیش رو سراشیبی پر برف است

و درختان سبز بی حرکت که قد برافراشته اند

همچون درختچه های تزیینی کریسمس

و من فکر می کنم در این جهان خالی

جائی برای من و شیر کوهی باشد

و من می اندیشم که در جهان دیگر

چگونه شاید به راحتی حتی یکی دو میلیون انسان را کنار بگذاریم

و هیچ گاه دلتنگ ایشان نشویم

با این حال

چقدر جای آن شیر کوهی زرد لاغر سپید روی یخ زده و از دست رفته

                                                            خالی است .

دیلمانج : زین العابدین چمانی

شعر : دی . اچ .لارنس

 

 28/9/84

 

یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : حسن سلمانی

در سبزترین دره هامان

آنجا که حریم حوریان بود

یک قصر قشنگ- قصری از نور-

افراشته سر بر آسمان بود

آوازه ی سرفرازی قصر

تا عرش فرشته ها رسیده

در حیطه ی حکمرانی عقل

کس تالی این بنا ندیده

بر بام بلند بادخیزش

صد پرچم فتح موج می زد

هر باد که از کناره می خواست

می آمد و سر به اوج می زد

این قصه ز روزهای دور است

گاهی که روایح دل انگیز

بر یال نسیم دور می شد

تا صفحه ی ابر عنبرآمیز

هر رهگذری به درّه ی شاد

می دید میان روزن نور،

جمعی که به زخمه های بربط

در قصر به پا نموده صد شور،

بر گرد سریر پادشاهی؛

آن جا که خرد نشسته بر تخت،

با فر و شکوه سخت شایان

با جاه و جلال و افسر و رخت

دروازه ی قصر گوهرآجین

پوشیده ز لوءلوء درخشان

جاری ز میان آسمانه،

رودی ز نوای نرم و پیچان

از نغمه و از ترانه فوجی

سرگرم به کار پاسداری.

هر نغمه ی دلربا به لحنی

در مدح و ثنای شهریاری.

***

دوران طرب نماند افسوس!

اهریمن غم هجوم آورد.

نفرین به فسون آن که با خود

این دیو نوای شوم آورد!

این قصر که خانه ی طرب بود

امروز فسرده جایگاهی است

آن مامن مهر و شادمانی

منزلگه وحشت و تباهی است.

امروز به درّه رهگذر را

هنگامه ی دیو می فریبد

در روزن سرخ رنگ این قصر

جز جلوه ی اهرمن نزیبد

گر نغمه برآیدش فرا گوش،

قهقاه مهیب جاودان است

رودی ز نوای سخت ناساز

تا دیگر درّه ها روان است.

ترجمه: احمد میرعلایی

 

شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

«روزی روزگاری»

روزی روزگاری، پسرم

مردم با چشم هایشان می خندیدند

و با دل هایشان دست می دادند

اما اکنون، فقط با دندان هایشان می خندند

و در عین حال

نگاه های یخ زده شان

به دنبال سایه ام می گردند

به راستی زمانی بود که

با دل هایشان دست می دادند

اما اکنون، آن ها گذشته است، پسرم

اکنون، بدون دل هایشان دست می دهند

و در عین حال،

دست چپشان، جیب های خالی مرا می کاود

می گویند:«بفرمایید خانه، باز هم تشریف بیاورید»

می روم خانه شان

راحت هم می روم

یک بار، دو بار، اما هیچ گاه بار سومی نیست

آنگاه می بینم در ها را به رویم بسته اند

پس، چیزهای بسیاری یاد گرفته ام، پسرم

یاد گرفته ام

همچون لباس

چندین چهره عوض کنم

چهره ای برای خانه

چهره ای برای اداره

چهره ای در خیابان

چهره ی میزبان

و چهره ای نیمه رسمی

و همچون عکس، لبخند خشکی بر لبانم باشد

باز هم یاد گرفته ام،

فقط با دندان هایم بخندم

و با بی رغبتی دست بدهم

باز هم یاد گرفته ام،

بگویم:« به خدا می سپارمت!»

و نیّتم این است که:

«به سلامت، دیگر نبینمت!»

با زبان می گویم:

« خوش آمدی،از دیدنت خوشحال شدم.»

و از ته دل خوشحال نشده باشم

و بگویم:« از هم صحبتی تان لذّت می برم.»

اما، حقیقت آن که

«از تو خسته گشته ام.»

اما باور کن پسرم

دوست دارم همان آدم پیشین باشم

می خواهم، این چیزهای بیهوده و بی فایده رااز سرم برون کنم

و به زمانی که همچون تو بودم،

و به سن و سال تو بودم، برگردم

اکنون، خنده ام در آینه

فقط دندان هایم را نشان می دهد

همچون، نیش برهنه ی افعی

پس پسرم، به من نشان بده

چگونه بخندم،

چگونه می خندیدم،

روزی روزگاری،

که همچون تو بودم،

به سن و سال تو بودم.

گابریل اوکارا،شاعر مکزیکی

مترجم:چمانی.1375

دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:چمانی,گابریل اوکارا,روزگاری,پسرم, :: 14:16 :: نويسنده : حسن سلمانی

«غزل 75»

روزی نامش را بر ماسه ی ساحل نگاشتم

اما موجی آمدو آن را بزدود

دگر بار آنرا برای دومین بار نوشتم

اما جزر و مدی پیش آمد و تلاشم را بر آب داد

مرا ندا داد،

«بیهوده مَرد!

 تلاشت بیهوده است

می خواهی یک چیز ازبین رفتنی را

نا میرا کنی؟

زیرا من نیز خود اینگونه فرو خواهم پاشید

و نامم نیز اینگونه از خاطرت محو خواهد شد»

گفتم: «اینگونه نیست.

بگذار کهین چیزها نیز پدید آیند،

و در گرد و غبار زمان محو شوند

اما تو با نام و آوازه خواهی زیست

شعر مرا حسن بی نظیر تو جاودانه خواهد کرد

و در ملکوت نام زیبای با شکوهت را تحریر خواهد کرد

با این که مرگ،تمام دنیا را مقهور خویش ساخته

عشقمان به حیات خود ادامه خواهد داد

و زندگی دوباره را از سر خواهد گرفت.»

ادموند اسپنسر شاعر انگلیسی  1552-  1599م

مترجم:چمانی

 

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:ادموند اسپنسر,شاعر انگلیسی,ساحل,چمانی, :: 12:36 :: نويسنده : حسن سلمانی

«اگر می بایست مرا دوست بداری»

اگر می بایست مرا دوست بداری

بگذار برای هیچ چیز جز عشق و به خاطر عشق نباشد

نگو:

اورا به خاطر تبسمش، نگاهش، کرشمه و ادایش

یا با ناز سخن گفتنش

یا اینکه به خوبی همفکر من است

دوست میدارم.

و اینکه

براستی در چنین روزی آرامش را به من هدیه کرده است

می ستایم

زیرا ای معشوق من، چنین چیزها به خودی خود شاید دگرگون شوند.

یا از دید تو عوض شوند

و عشقی که پرورده ای

به کار نیایدو بی ثمر گردد

مرا حتی به خاطر پاک کردن اشکهایی که از گونه عزیزت سرازیر می شود

دوست نداشته باش

زیرا بنده شاید گریستن را فراموش کند

و عشق تو هدر شود

اما مرا به خاطر عشق دوست بدار

و به خاطر خود عشق عاشم باش.

که گر چنین شود

دلبرا عشق تو ابدی خواهد شد.

 مترجم: چمانی

تاریخ: 15/1/86

چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:عشق,عاشق,اشک,چمانی, :: 10:56 :: نويسنده : حسن سلمانی

 ترجمه شعر: مرگ نهنگ.... چمانی

وقتی موش مرد،دلم به نوعی سوخت

مرگ این موجود ضعیف

مرا غصه دار کرد

حال آن که دیروز

پیکر بی جان نهنگ

دیدم بر آبسنگ

انبوهی از مردم هیجان زده

شتابان به سوی اسکله

چه دردناک و غمبار مرده باشد نهنگ

تا اشک سرازیر شود زدیده بی درنگ

مرگ درد ناک و اندوهبار نهنگ بس عظیم

سور و سات کاکایی و کوسه هاست

کشش جزر و مد زندگی ظاهری

هنوز انجا به چشم می خورد

تا این هوا آلوده می شود

میراندش به پیش

می کشدش به پس

تو گویی در نیمه باز کشتارگاه

به چشم خورده است و بس

صد آه و صد فغان

رحمی نما به ما

 

همان مرگ موش

در سوراخ کوچک و خموش

بر ما بس است هان

آن را به ما ببخش

نه مرگ این نهنگ

در خور بس قشنگ

متاسفم،ولی ما نیز چنین کنیم

در مرگ کودکی آن دم که پر کشد

اما ز نسل کشی

 که مویه می کند؟

شعر از: جان بلایت، شاعر انگلیسی معاصر

ترجمه: زین العابدین چمانی به تاریخ دهم آوریل دوهزار و چهار میلادی 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:چمانی,سلمانی,جان بلایت,نهنگ, :: 18:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان